اشـعارعـاشــورایی عاصـــــم زنجـانـی وبلاگ ادبی شاعر عاشورایی_عاصم زنجانی(طاب ثراه) ---------- دو شنبه 15 دی 1393برچسب:, :: 22:11 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
ابوالحسن توحیدی امین متخلص به طوطی (1281 هجری شمسی-همدان/ 1366هجری شمسی-ری) آرامگاه:شهر ری
ترکیب بند عاشورایی (دوازده بند)
بند یکم
در هر صحیفه نام محرم نوشته اند
«در حال تكميل ميباشد»
یک شنبه 14 دی 1393برچسب:, :: 22:53 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
علیــرضا قــــــــزوه
ترکیب بند عاشورایی (چهارده بند)
بند یکم
می آیم از رهی که خطرها در او گم است از هفت منزلی که سفرها در او گم است از لا بلای آتش و خون جمع کرده ام اوراق مقتلی که خبرها در او گم است دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست داغی چشیده ام که جگرها در او گم است با تشنگان چشمه احلی من العسل نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است این سرخی غروب که همرنگ آتش است توفان کربلاست که سرها در او گم است یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید اشک است جوهری که گهرها در او گم است هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند این است آن شبی که سحرها در او گم است باران نیزه بود و سر شهسوارها جز تشنگی نکــرد عـلاج خمارها
بند دوم
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر صبحی دمید از شب عاصی سیاه تر وز پی شبی ز روز قیامت درازتر بر نیزه ها تلاوت خورشید، دیدنی ست قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟ قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر عشق توام کشاند بدین جا، نه کوفیان من بی نیازم از همه، تو بی نیازتر قنداق اصغر است مرا تیر آخرین در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر با کاروان نیزه شـبی را ســــــحر کنید باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
بند سوم
فرصت دهید گریه کند بی صدا، فرات با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات چشم فرات در ره او اشک بود و اشک زان گونه اشکها که مرا هست با فرات حالی به داغ تازه خود گریه می کنی تا می رسی به مرقد عباس، یا فرات از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات از طفل آب، خجلت بسیار می کشم آن یوسفم که ناز خــریدار می کشم
بند چهارم
بعد از شما به سایه ما تیر می زدند زخم زبان به بغض گلوگیر می زدند پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند این مردمان غریبه نبودند، ای پدر دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار آتش به جان کودک بی شیر می زدند ماندند در بطالت اعمال حجشان محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان بر عشق، چار مرتبه تکبیر می زدند هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می زدند از حلق های تشنه، صــدای اذان رسید در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید
بند پنجم
کو خیزران که قافیه اش با دهان کنند آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند از من به کاتبان کتاب خدا بگو تا مشق گریه را به نی خیزران کنند بگذار بی شمار بمیرم به پای یار در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند پیداست منظری که در آن روز انتقام سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند یارب، سپاه نیزه همه دستشان تهی ست بی توشه اند و همرهی کاروان کنند با مهر من، غریب نمانند روز مرگ آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند با پای سر، تمامی شب راه آمدم تنهایی ام نبــــود که با ماه آمدم
بند ششم
ای زلف خون فشان توام لیله البرات وقت نماز شب شده، حی علی الصلات از منظر بلند، ببین صف کشیده اند پشت سرت تمامی ذرات کائنات خود، جاری وضوست ولی در نماز عشق از مشک های تشنه وضو می کند، فرات طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟ خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات! بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست تا آب نوشد از لبت، ای چشمه ی حیات ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات عشقت نشاند، باز به دریای خـــون، مرا وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا
بند هفتم
از دست رفته دین شما، دین بیاورید! خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید! دست خداست، اینکه شکستید بیعتش دستی خدای گونه تر از این بیاورید! وقت غروب آمده، سرهای تشنه را از نیزه های بر شده، پایین بیاورید! امشب برای خاطر طفل سه ساله ام یک سینه ریز، خوشه پروین بیاورید! گودال، تیغ کند، سنانهای بی شمار یک ریگزار، سفره چرمین بیاورید! سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست! فالی زنید و سوره یاسین بیاورید! خاتم سوی مدینه بگو بی نگین برند! دست بریـــده، جانب ام البنین برند!
بند هشتم
خون می رود هنوز ز چشم تر شما خرمن زده ست ماه، به گرد سر شما آن زخمهای شعله فشان، هفت اخترند یا زخمهای نعش علی اکبر شما؟ آن کهکشان شعله ور راه شیری است یا روشنان خون علی اصغر شما؟ دیوان کوفه از پی تاراج آمدند گم شد نگین آبی انگشتر شما از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا گل داد (نور) و (واقعه) در حنجر شما با زخم خویش بوسه به محراب می زدید زان پیشتر که نیزه شود منبر شما گاهی به غمزه یاد ز اصحاب می کنی بر نیزه شرح ســـوره احزاب می کنی
بند نهم
در مشک تشنه، جرعه آبی هنوز هست اما به خیمه ها برسد با کدام دست؟ برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست» تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت سنگی زدند و کوزه لب تشنگان شکست! شد شعله های العطش تشنگان، بلند باران تیر آمد و بر چشمها نشست تا گوش دل شنید، صدای (الست) دوست سر شد (بلی)ی تشنه لبان می الست ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست باران می گرفت و ســبوها که پر شدند در موج تشنگی چه صدفها که دُر شدند
بند دهم
باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟ دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟ آوازه شفاعت ما، رستخیز شد در ما قیامتی ست، به محشر چه حاجت است؟ کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟ ما کشته توایم، به خنجر چه حاجت است؟ بی سر دوباره می گذریم از پل صراط تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟ بسیار آمدند و فراوان نیامدند من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟ بنشین به پای منبر من، نوحه خوان بخوان! تا نیزه ها به پاست، به منبر چه حاجت است؟ در خلوت نماز چو تحت الحَنَک کنم راز غدیر گویم و شــرح فــدک کنم
بند یازدهم
از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده ست وز حلق تشنه، سوره قرآن برآمده ست موج تنور پیرزنی نیست این خروش طوفانی از سماع شهیدان بر آمده ست این کاروان تشنه، ز هرجا گذشته است صد جویبار، چشمه حیوان بر آمده ست باور نمی کنی اگر از خیزران بپرس کآیات نور، از لب و دندان برآمده ست انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ انگشتری ز دست شهیدان در آمده ست راه حجاز می گذرد از دل عراق از دشت نیزه، خار مغیلان برآمده ست چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم جـان را کنـــار شـــام غریبـــان گذاشتیم
بند دوازدهم
گودال قتلگاه پر از بوی سیب بود تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود سرها رسید از پی هم مثل سیب سرخ اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود! مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما تنها همین، چقدر پیامش غریب بود مولا نوشته بود: بیا دیر می شود آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود مکتوب می رسید فراوان ولی دریغ خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود یک دشت، سیب سرخ به چیدن رسیده بود باغ شــــهادتش به رســـیدن رســــیده بود
بند سیزدهم
تو پیش روی و پشت سرت آفتاب و ماه آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام برگشته ای و می نگری سوی قتلگاه امشب شبی ست از همه شبها سیاه تر تنهاتر از همیشه ام ای شاه بی سپاه با طعن نیزه ها به اسیری نمی رویم تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه! امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته ام از تار وای وایم و از پود آه آه بگذار شام جامه شادی به تن کند شب با غم تو کرده به تن، جامه سیاه! بگـذار آبی از عطشت نوشد آفتاب پیــــراهن غـریب تو را پوشد آفتاب
بند چهاردهم
قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام قربان آن می یی که دهندش علی الدوام قربان آن پری که رساند تو را به عرش قربان آن سری که سجودش شود قیام هنگامه برون شدن از خویش، چون حسین (ع) راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام این خطی از حکایت مستان کربلاست: ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام! تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام اشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموش مجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمام با کاروان نیــــزه به دنبال، می روم در منزل نخست تو از حال می روم
یک شنبه 14 دی 1393برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
عباس کی منش (مشفق کاشانی) (1304-كاشان/1393 هجري شمسي-تهران) آرامگاه_ تهران بهشت زهرا
تضمین ترکیب بند عاشورایی محتشم (دوازده بند)
بند یکم
از موج فتنه چشم جهان غیرت یم است
«درحال تكميل است» *******************************
یک شنبه 14 دی 1393برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
سید علی موسوی گرمارودی
ترکیب بند عاشورایی (پانزده بند)
بند یکم
میگریم از غمی که فزون تر ز عالَم است گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است پندارم آنکه پشت فلک نیز خم شود زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است یک نیزه از فرات حقیقت، فراتر است آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا! بی تشنگی چه سود گر آبی فراهم است جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که میبرد؟ اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است امّا دلی که خیمه به دشتِ وفا زند آیینه ی تمام نمای محرّم است وین شوق روشنم به رهایی که در دل است آغاز آفتاب و سرانجامِ شبنم است آه ای فرات! کاش تو هم میگریستی آسـوده، بیخروش، روان بهرِ کیستی
«درحال تكميل ميباشد»
جمعه 12 دی 1393برچسب:, :: 19:32 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
میرزا محمود فدایی مازندرانی (قرن سیزدهم)
ترکیب بند عاشورایی (بیش ا ز چهار هزار و دویست بیت)
پرسیدم از هلال که قّّّدت چرا خم است ؟ گفتا خمیدن قدم از بار ماتم است گفتم به چرخ بهر چه پوشیده ای کبود؟ آهی کشید و گفت که ماه محرم است این ماتم شهی است که شرح مصیبتش نی در توان کلک و نه در قوه ی فم است دل ها برای اوست که اندر تپیدن است دریا ز شور اوست که اندر تلاطم است
«درحال تكميل است» ********************* جمعه 12 دی 1393برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
آقا محمد عاشق اصفهانی (1111 هجری قمری-1181هجری قمری)
ترکیب بند عاشورایی
امروز روز تعزیه آل مصطفی است امروز روز ماتم سلطان کربلاست از غصه لب ببندم و گریم درین عزا خود طاقت شنیدن این ماجرا کراست جن و ملک به نوحه درآمد عزای کیست این شور در زمین و فلک از برای کیست صد قرن بگذرد اگر از دور آسمان از جبهه جهان نرود گرد این ملال یک عمر چیست کر بودم صد چو عمر نوح کم باشد از برای چنین ماتمی وصال بیش از هزار سال شد اکنون که ماتم است از بهر او هنوز چنین ماتمی کم است
«در حال تكميل ميباشد» جمعه 12 دی 1393برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
محمدعلی سروش اصفهانی متخلص به سروش (1228 هجری قمری- سده ي اصفهان- 1285 هجری قمری- تهران) آرامگاه - قم
تركيب بند عاشورايي (شصت بند)
بند یکم
ای دیده خون ببار که ماه محرم است نزد خدا دیده ی گریان مکرم است فرموده شاه دین که منم کشته ی سرشک بر زخمهای شاه سرشک تو مرحم است ای دیده ی پر آب و نفسهای آتشین گر لاف مهر شاه زنی نا مسلم است بر یاد نور چشم پیمبر زآب چشم بالله اگر جهان همه دریا کنی کم است بشناس در مصبیت سلطان کربلا قدر سرشک خویش که اکسیر اعظم است بی شرم دیده یی که نگردد درین عزا خالی جهان از آنکه دلش خالی از غم است جایی که سرو قامت اکبر فتد ز پای شرمنده باد سرو که سر سبز و خرم است بر صورت هلال درین ماه پر ملال کاهیده جسم حیدر و پشت نبی خم است موسی شکسته خاطر و عیسی فسرده دم یوسف ز تخت سیر و سلیمان ز خاتم است آمیخته به اشک خلیل و سرشک خضر امروز آب چشمه ی حیوان و زمزم است پیش از شهادت شه لب تشنگان رسل بگریستند بر وی و مظلومیش به کـــل
بند دوم
نشنیده یی مگر تو که یک روز بامداد اندر هوا بساط سلیمان کشید باد بنشسته بر بساط سلیمان که ناگهان او را گذر به بادیه کربلا فتاد
«در حال تكميل ميباشد» *************************************** جمعه 12 دی 1393برچسب:, :: 18:10 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
میرزا احمد شیرازی متخلص به وقار (فرزند نخستین وصال شیرازی) (1232 هجري قمري-1289 هجری قمری)
ترکیب بند عاشورایی
یا رب چه روی داد که شهری پر از عزاست یا خود که شد ز دست که این تعزیت بپاست بر هر که بنگرم ز مصیبت فسرده دل بر هر که بگذرم، ز عزا نیلگون قباست مردم فغان و نوحه برای خدا کنند یا رب که در گذشته که صاحب عزا خداست گر در فلک غمیست چرا خاک پرخروش ور در زمین عزاست چرا چرخ پرصداست هم آسمان شناسدش از رتبه هم زمین تا کیست اینکه با همه یار است و آشناست وانکس که هست با همه کس آشنا و دوست سلطان اولیـــــــــا و شـهنشاه کربلاست مطلــوب آفـــرینش و محبــــوب عالمین سبط رسول و مخزن اسرار حق حسین
«در حال تكميل ميباشد» سه شنبه 9 دی 1393برچسب:, :: 21:35 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
سلیمان صباحی بیدگلی، متخلص به صباحی ( قرن دوازدهم) آرامگاه:اصفهان - بیدگل
ترکیب بند عاشورایی (چهارده بند)
بند یکم
افتاد شامگه به کنار افق نگون خور، چون سر بریده ازین تشت واژگون افکند چرخ، مغفر زرین و از شفق در خون کشید دامن خفتان نیلگون اجزای روزگار ز بس دید ،انقلاب گردید چرخ، بی حرکت، خاک، بی سکون کند امهات اربعه ز آبای سبعه دل گفتی خلل فتاد به ترکیب کاف و نون آماده قیامت موعود، هر کسی کایزد وفا به وعده مگر می کند کنون! گفتم محرم است و نمود از شفق هلال چون ناخنی که غمزده آلایدش به خون یا گوشواره ای که سپهرش ز گوش عرش هر ساله در عزای شه دین کند برون یا ساغری است پیش لب آورده آفتاب بر یاد شاه تشنه لبان کرده سرنگون جان امیــــــــر بدر و روان شـه حنین سالار سروران سر ازتن جدا، حسین
بند دوم
افتاد رایت صف پیکار کربلا لب تشنه صید وادی خونخوار کربلا آن روز، روز آل نبی تیره شد که تافت چون مهر، از سنان سر سردار کربلا پژمرده غنچه لب گلگونش از عطش وز خونش آب خورده خس و خار کربلا لخت جگر، نواله طفلان بی پدر وز آب دیده شربت بیمار کربلا ماتم فکند رحل اقامت ، دمی که خاست بانگ رحیل قافله سالار کربلا شد کار این جهان ز وی آشفته تا دگر در کار آن جهان چه کند کار کربلا گویم چه گذشت سرگذشت شهیدان که دست چرخ از خون نوشته بر در و دیوار کربلا افسانه ای که کس نتواند شنیدنش یا رب بر اهل بیت چه آمد ز دیدنش؟
بند سوم
چون شد بساط آل نبی از زمانه طی آمد بهار گلشن دین را زمان دی یثرب به باد رفت، به تعمیر خاک شام بطحا خراب شد ، به تمنای ملک ری سر گشته بانوان حرم گرد شاه دین چون دختران نعش به پیرامن جدی نه مانده غیر او، کسی از یاوران قوم نه زنده غیر او کسی از همرهان حی آمد به سوی مقتل و بر هر که می گذشت می شست ز آب دیده غبار از عذار وی بنهاد رو، به روی برادر، که یا اخا در بر کشید تنگ پسر را که یا بنی! غمگین مباش، آمدمت اینک از قفا دل، شاد دار، می رسمت این زمان ز پی آمد به سوی معـــــــرکه آنگه زبان گشاد گفت این حدیث و خون دل از آسمان گشاد:
بند چهارم
منسوخ شد مگر به جهان ملت نبی؟ یا در جهان نماند کس ازامت نبی؟ ما را کشند و یاد کنند از نبی، مگر از امت نبی نبود عترت نبی؟ حق نبی چگونه فراموش شد چنین؟ نگذشته است آن قدر از رحلت نبی اینک به خون آل نبی رنگ کرده اند دستی که بود در گرو بیعت نبی یارب تو آگهی که رعایت کسی نکرد در حق اهل بیت نبی، حرمت نبی این ظلم را جواب چه گویند روز حشر؟ بر کوفیان تمام بود حجت نبی ما را چو نیست دست مکافات، داد ما گیرد ز خصم،حکم حق و غیرت نبی بس گفت این حــدیث و جوابش کسی نداد لب تشنه غرق خون شد و آبش کسی نداد
بند پنجم
چون تشنگی عنان ز کف شاه دین گرفت از پشت زین قرار به روی زمین گرفت پس بیحیایی آه – که دستش بریده باد- از دست داد دین و سر ازشاه دین گرفت داغ شهادت علی ایام تازه کرد از نو جهان عزای رسول امین گرفت بر تشت، مجتبی جگر پاره پاره ریخت پهلوی حمزه چاک ز مضراب کین گرفت هم پای پیل ، خاک حرم را به باد داد هم اهرمن ز دست سلیمان نگین گرفت از خاک ، خون ناحق یحیی گرفت جوش عیسی ز دار، راه سپهر برین گرفت گشتند انبیا همه گریان و بوالبشر بر چشم تر، ز شرم نبی آستین گرفت کردند پس به نیزه سری را که آفتاب از شــــــرم او نهفت رخ زرد در نقاب
بند ششم
شد بر سر سنان چون سر شاه تاجدار افکند آسمان به زمین تاج زرنگار افلاک را ز سیلی غم، شد کبود روی آفاق را ز اشک شفق، سرخ شد کنار از خیمه ها ز آتش بیداد خصم رفت چون از درون خیمگیان بر فلک شرار عریان تن حسین و به تاراج داد چرخ پیراهنی که فاطمه اش رِشت، پود و تار نگرفت غیر بند گران دست او کسی آن ناتوان کز آل عبا ماند یادگار رُخها به خون خضاب، عروسان اهل بیت گشتند بی جهاز ، به جمّازه ها سوار آن یک شکسته خار اسیریش ، در جگر وین یک نشسته گرد یتیمیش بر عذار کردند رو به کوفه پس آنگه ز خیمه گاه وین خیمه کبود ، شــد از آهشان سیاه
بند هفتم
چون راهشان به معرکه کربلا فتاد گردون به فکر سوزش روز جزا فتاد اجزای چرخ منتظم از یکدگر گسیخت اعضای خاک متصل از هم جدا فتاد تابان به نیزه رفت سر سروران ز پیش جمازه های پردگیان از قفا فتاد از تندباد حادثه دیدند هر طرف سروی به سر درآمد و نخلی ز پا فتاد مانده به هرطرف نگران چشم حسرتی در جستجوی کشته خود تا کجا فتاد ناگه نگاه پردگی حجله بتول بر پاره تن علی مرتضی فتاد بیخود ، کشید ناله هذا اخی چنان کز ناله اش بر گنبد گردون صدا فتاد پس کرد رو به یثرب و از دل کشید آه نالان به گـریه گفــت ببین یا محمداه:
بند هشتم
این رفته سر به نیزه اعدا، حسین توست وین مانده بر زمین تن تنها، حسین توست آین آهوی حرم که تن پاره پاره اش در خون کشیده دامن صحرا، حسین توست این پرگشاده مرغ همایون به سوی خلد کش پر زتیر، رسته بر اعضا ، حسین توست این سربریده از ستم زال روزگار کز یاد برده ماتم یحیی، حسین توست این مهر منکسف که غبار مصیبتش تاریک کرده چشم مسیحا، حسین توست این ماه منخسف که برو، ز اشک اهل بیت گویی گسسته عقد ثریا، حسین توست این لاله گون عمامه که در خلد بهر او معجر کبود ساخته زهرا، حسین توست اندک چو کرد دل تهی از شکوه با رسول گیسو گشود و دید ســـــوی مرقد بتول:
بند نهم
کای بانوی بهشت، بیا حال ما ببین ما را به صد هزار بلا مبتلا ببین در انتظار وعده محشر چه مانده ای؟ بگذر به ما و شور قیامت به پا ببین بنگر به حال زار جوانان هاشمی مردانشان شهید و زنان در عزا ببین آن گلبنی که از دم روح الامین شکفت خشک از سموم بادیه ی کربلا ببین آن سینه ای که مخزن علم رسول بود از شست کین نشانه تیر جفا ببین آن گردنی که داشت حمایل ز دست تو چون بسملش بریده ی تیغ جفا ببین با این جفا نیند پشیمان ، وفا نگر با این خطا زنند دم از دین، حیا ببین لختی چو داد شرح غم دل به مادرش آورد رو بـــه پیکـــــر پــاک بـــرادرش :
بنددهم
کای جان پاک ، بی تو مرا جان به تن دریغ از تیغ ظلم، کشته تو و زنده من دریغ عریان چراست این تن بی سر، مگر بُوَد بر کشتگان آل پیمبر کفن دریغ؟ شیر خدا به خواب خوش و کرده گرگ چرخ رنگین به خون یوسف من پیرهن دریغ خشک از سموم حادثه گلزار اهل بیت خرم ز سبزه دامن ربع و دمن دریغ آل نبی غریب و به دست ستم اسیر آل زیاد کامروا در وطن دریغ کرد آفتاب یثرب و بطحا غروب و تافت شعری ز شام باز و سهیل از یمن دریغ غلطان ز تیغ ظلم، سلیمان به خاک و خون وز خون او حنا به کف اهرمن دریغ گفتـم ز صد یکی به تو حالِ دلِ خراب تا حشر مانَد بر دل من حسرت جواب
بند یازدهم
چون بی کسان آل نبی دربدر شدند در شهر کوفه ناله کنان نوحه گر شدند سرهای سروران همه بر نیزه و سنان در پیش روی اهل حرم جلوه گر شدند از ناله های پردگیان ، ساکنان شهر جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند بی شرم امتی که نترسیده از خدا بر عترت پیمبر خود پرده در شدند ز اندیشه نظاره ی بیگانه، پرده پوش از پاره معجری به سر یکدگر شدند دست از جفا نداشته بر زخم اهل بیت هر دم نمک فشان به جفای دگر شدند خود بانی مخالفت و آل مصطفی در پیش تیر طعنه ی ایشان سپر شدند چندی به کوفه داشت فلک ،تلخکامشان آنگه ز کوفه برد به خــواری به شامشان
بنددوازدهم
شد تازه چون مصیبتشان از ورود شام از شهر شام خاست عیان رستخیز عام ناکرده فرق آل نبی را ز مشرکان افتاده اهل شهر در اندیشه های خام داد این نشان به پردگیی، کاین مرا کنیز کرد آن طمع به تاجوری، کاین مرا غلام گفت این به طعنه کاین اسرا را وطن چه شهر؟ گفت آن به خنده سید این قوم را چه نام؟ دادند بر یزید چو عرض سر سران پرسید ازین میانه حسین علی کدام؟ بردند پیش او سر سالار دهر را می زد به چوب بر لبش و می کشید جام گفتا یکی ز محفلیان شرمی ای یزید می زد همیشه بوسه برین لب، شه انام کفری چنین و لاف مسلمانی ای یزید؟!! ننگش ز تو یهـودی و نصرانی ای یزید
بند سیزدهم
ترسم دمی که پرسش این ماجرا شود دامان رحمت از کف مردم رها شود ترسم که در شفاعت امت به روز حشر خاموش ازین گناه، لب انبیا شود ترسم کزین جفا نتواند جفاکشی در معرض شکایت اهل جفا شود آه از دمی که سرور لب تشنگان حسین سرگرم شکوه با سر از تن جدا شود فریاد ازان زمان که ز بیداد کوفیان هنگام دادخواهی خیرالنسا شود باشد که را ز داور محشر امید عفو چون دادخواه، شافع روز جزا شود مشکل که تر شود لبی از بحر مغفرت گرنه شفیع، تشنه لب کربلا شود کی باشد اینکه گرم شود گیر و دار حشر؟ تا داد اهــــل بیت دهـــــد کـــردگار حشر
بند چهاردهم
یارب بنای عالم ازین پس خراب باد افلاک را درنگ و زمین را شتاب باد تا روز دادخواهی آل نبی شود از پیش چشم، مرتفع این نه حجاب باد آلوده شد جهان همه از لوث این گناه دامان خاک، شسته ز طوفان آب باد برکام اهل بیت نگشتند یک زمان در مهد چرخ، چشم کواکب به خواب باد لب تشنه شد شهید، جگر گوشه ی رسول هرجا که چشمه ایست ، به عالم سراب باد از نوک نیزه تافت سر آفتاب دین در پرده ی کسوف، نهان آفتاب باد آنکو دلش به حسرت آل نبی نسوخت مرغ دلش بر آتش حسرت کباب باد در موقف حساب، صباحی چو پا نهاد جایش به سایه ی عَلَم بوتراب باد کامیدوار نیست به نیروی طاعتی دارد ز اهل بیت، امیـــد شفاعتی شنبه 6 دی 1393برچسب:, :: 23:25 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
محمد شفیع شیرازی متخلص به وصال (1197 هجری قمری- شیراز / 1262 هجری قمری- شیراز) آرامگاه : شیراز -شاهچراغ
ترکیب بند عاشورایی
بند یکم
شاهنشهی که کشور دل تختگاه اوست محنت، سپاه دار و مصیبت، سپاه اوست آن شاهِ بی رعیت و سردارِ بی سپاه کاسلام در حمایت و دین در پناهِ اوست آن سید حجاز، که در کیش اهل راز کفر است سجده ای که نه بر خاک راه اوست آن بیکسی که با همه آهن دلی، سنان بر زخم دل ز طعن سنان، عذرخواه اوست هر زخم دل، دهانی و پیکان زبان آن و آن جمله یکزبان به شهادت گواه اوست گویی: که سقف چرخ چرا شد سیاه رنگ؟ از دور آتشی است که در خیمه گاه اوست گفتی گناه او چه؟ که شمرش گلو برید انصاف و رحم وجود و مروت گناه اوست جز این که شد زیارت او زندگی فزا دیگر چه چاره بهر غم عمرکاه اوست؟ بر کربلای او نرسد فخر، کعبه را کان یوسف عزیز امامت، به چاه اوست سـبط نبی، فــروغ ده جرم نیــرین رخشنده آفتاب ســپهر وفا حسین
«درحال تكميل ميباشد»
جمعه 5 دی 1393برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
کمال الدین محمّد وحشی بافقی (911 هجری شمسی-بافق/ 961 هجری شمسی- یزد) آرامگاه - یزد
ترکیب بند عاشورایی (پنج بند)
بند یکم
روزیست اینکه حادثه کوس بلازدهست کوس بلا به معرکه ی کربلا زدهست روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا بر پای گلبن چمن مصطفا زدهست روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت چتر سیاه بر سر آل عبا زدهست روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی آن چشمهای که خنده بر آب بقا زدهست روزیست اینکه کشته ی بیداد کربلا زانوی داد در حرم کبریا زدهست امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش بر نیل جامه خاصه پی این عزا زدهست امروز ماتمیست که زهرا گشاده موی بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زدهست یعنی محــرم آمد و روز ندامت است روز ندامت چه ، که روز قیامت است
بند دوم
روح القدس که پیش لسان فرشتههاست از پیروان مرثیه خوانان کربلاست این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان آری در آن جهان دگر نیز این عزاست کرده سیاه حله نور این عزای کیست خیرالنساء که مردمک چشم مصطفاست بنگر به نور چشم پیمبر چه میکنند این چشم کوفیان چه بلا چشم بیحیاست یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک آن لب که یک ترشح از او چشمه ی بقاست بلبـــــــل اگر ز واقعـــه کربلا نگفت گل را چه واقعست که پیراهنش قباست از پا فتاده است درخت سعادتی کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست شاخ گلی شکست ز بستان مصطفی کز رنگ و بو فتاد گلســــتان مصطفی
بند سوم
ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین و آن نامهها و آرزوی خدمت حسین ای قوم بیحیا چه شد آن شوق و اشتیاق آن جد و جهد درطلب حضرت حسین از نامههای شوم شما مسلم عقیل با خویش کرد خوش الم فرقت حسین با خود هزار گونه مشقت قرار داد اول یکی جدا شدن از صحبت حسین او را به دست اهل مشقت گذاشتید کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین ای وای بر شما و به محرومی شما افتد چو کار با نظر رحمت حسین دیوان حشر چون شود و آورد بتول پر خون به پای عرش خدا، کسوت حسین حالــی شود که پرده ز قهر خدا فتــــد و ز بیــــــم لــرزه بــر بدن انبیــا فتــــد
بند چهارم
یا حضرت رسول حسین تو مضطر است وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش کز هر طرف که مینگرد تیغ و خنجر است یا حضرت رســـــول ، میان مخالفـــــان بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است یا مرتضی ، حسین تو از ضرب دشمنان بنگر که چون حسین تو بییار و یاور است هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو امروز دست و ضربت تو سخت درخور است یا حضرت حسن ز جفای ستمگران جان بر لب برادر با جان برابر است ای فاطمه یتیم تو خفتهست و بر سرش نی مادر است و نی پدر و نی برادر است زین العباد ماند و کسش همنفس نماند در خیمه غیر پردگیان هیـــچ کس نماند
بند پنچم
یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت آه مخدرات حـــرم ز آسمان گذشت وا حسرتای تعزیه داران اهــــل بیت نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو از صد هزار جان و جهان میتوان گذشت ای من شهید رشک کسی کز وفای تو بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت جان ها فدای حر شهید و عقیدهاش کازاده وار از سر جان در جهان گذشت آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر کش روز نشـــر با شــهــــدا مــی کننــد حشر
******************* سه شنبه 2 دی 1393برچسب:, :: 23:27 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
جلال الدین همایی متخلص به سنا (1278 هجری شمسی - اصفهان/ 1359هجری شمسی- تهران) آرامگاه:اصفهان- تخت فولاد
ترکیب بند عاشورایی (هشت بند)
بند یکم
باز این چه نغمه است که دستان سرای عشق آهنگ ساز کرده به شور و نوای عشق آن کاروان کجاست که بانگ دَرایِ او افکنده است غلغله در نی نوای عشق شور حسینی است مگر کز ره حجاز ساز عراق کرده به برگ و نوای عشق مانا عزیز فاطمه فرزند مصطفی است کوچ از مدینه کرده سوی کربلای عشق سوداگر خداست که نقد روان به کف بگرفته در معامله ی خونبهای عشق از سر براه دوست دویده است یار صدق در نی نوای وصل دمیده است نای عشق با بانگ هو هوالحق و آواز دوست دوست خوانده به گوش عالمیان ماجرای عشق از جان و دل نهاده قـــدم در ره بلا یعنی منم شــــــــهید بیابان کربلا
بند دوم
از آسمان هلال محرم چو شد برون رفت از دل زمین و زمان طاقت و سکون ماه نو آمد از شفق سرخ آشکار چون خنجر برهنه که افتد به طشت خون با پیکر خمیده عیان گشت در سپهر شکل هلال چون رقم حرف حا و نون بر لوح چرخ با قلم نور این دوحرف ما را به نام پاک حسین است رهنمون یعنی که تا قیامت از آن ماجرا که رفت رمزی بود نوشته بر این چرخ نیلگون در کربلا چو شد عَلَم شاه دین بلند گردیده رایت ستم و کفر سر نگون فریاد از آن ستم که به آل عبا رسید از شامیان نا کس و از کوفیان دون ای کوفیان چه فتنه ز نو کرده اید ساز با آل مصطفی چه جفـــا کرده اید باز
بند سوم
آهنگ کوفه کرد ز یثرب امام دین نور خدا و شمع هدی ماه راستین تا دستگاه کفر و ستم سرنگون کند دست خدا درآمد گویی از آستین
«در حال تكميل ميباشد» ************************ سه شنبه 2 دی 1393برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : ---- محمدجواد امیدی ----
محمّــد امیـــــدی متخلص به عاصـــم (1269 هجری شمسی-زنجان/ 1349 هجری شمسی- زنجان) آرامگاه: زنجان گلزار شهدای پایین
ترکیب بند عاشورایی (یکصد بنــدِ پانزده بیتی)
بند یکم
حُسـن اَزل، ز عـارض خـوبـان شـــد آشـکارزد خـیمه چــون شـهان به دل عاشــقان زارنـاری ز نــور طلعـت لیـــلی هـــوا گـرفتزد شـعله سـوخت خــرمن مجنـون دلفـکاربرقی ز عشـق چهـــره ی شـیرین شـراره زددر شــکل تیشـه بـر سـر فــرهــاد نامــدارسکّین عشـق، یوسـف مــصری دو نیـم کردبـی حــد ترنـج دل ز زلیخــای بـی شمــارسـهمی ز قـوس ابـروِ عَــذرا ز شست عشـقبگشـــود پــر به ســـوی دل وامـــق نـزارمهـــری ز چــرخ روی ایـازی طلــوع کـردفیـــروز روز شـــد شـب محمــود کامــکارمعشــوقه ها اسـت بی عـدد اندر دیار عشـقزین عاشقان خسـته دلان هسـت صـد هـزار
معشـوق کس ندیـده چـو ذات خـدای عشـقعاشـق نـدیـده کس چــو حسـین در دیار یار
منسـوخ کـرد عشـق حسـینی هــر عشـق راحیــــران عشـق او شـــده عشّـــاق روزگارســر مسـت جام عشـق ابــد گشـت در ازلمســتانه مـی شتـا فت ســویِ محفـل نگارتـا بـرگشــود رحــل فنــا، در کنــار شــطوانگـه به سـوی شــهر بقـا طرفه بسـت باردر راه عشق دوست ز هسـتی چنـان گذشـتشــد نیسـت نیـک نامـیِ نیـکان نیـک کـارخــود تشـنه کـام تشـنه لبـی بـود، کوفیـانبسـتند آب را بــه رُخـش از جهـــات چـــارتا شــد بلنــد نالــه ی اطفــال تشــنه اشاز دشـت کـربـلا به ســوی چـرخ کج مـدارآن نـالـه هــا که از حــرم شــه بلنـــد بـوداز صـوت بلبــــلان به بـرش دل پسـند بـودبند دومچـون بسته شـد فـرات به روی شـهِ حجازاز هــر طـرف ز کینــه درِ فتنــه گشـت بازچـوب جفــا به کوس سـتم زد گـروه کیـنآمــد لـوای عســکر شــیطان در اهتـــزازلشــکر به جنبش آمـد و غوغای عام شـــدجمعی به جـزر و مــدّ و گروهی به ترک و تاز
چـون نقطــه مـاند در وســط آزاد نشــأتینپـرگـارســان به دوره اش آن بنـــدگـان آزاعـلان جنـگ داد عمـر سعــد بــی تمیــزبـر ذات اقـدسی که ز جنـگ اسـت بی نیـازاز هـای و هـوی لشـکر و آواز کـوس نـایافتـــاد آل حـق همــه در خـوف جـانگـدازمهلت گرفت شـه ز ابالیـس خــود پـرسـتتا خـود کنــد عبـادت معبـــود کـار ســـازاز یک طـرف جنــود خدا هم کشـیده صففـردوســیان ز دوزخیــــان یـافـت امـتیازیک فرقـه در تـدارک قتـل خـدای خـویشیک فرقـه بـا خــدای جهـان بـود گـرمِ رازیک فرقه بـود مست شراب و غــرور و کبـریک فرقه سـر به سـجده و مشـغول بر نمازیک فرقه با سـرور و فرح ،گرم عیش و نوشیک فرقـه از تهـاجم غم ها به سـوز و سـازقومـی ز بُرد و باخت حـریفــان فکنـده سرقومـی ز شــوق بـاختـنِ خویش سـر فـرازقومی به رقص و خنده و قومی زعشق دوستمی ریختند اشــک در آن شـب ز چشـم ناز
قومـی به فکـر غارت و قـومی ز جان و دلآمــاده بــر وصــــال رخ یــارِ دلـنـــوازپس شـاه خواست تجـربه از قـوم خود کنـدکشــف ســرائـر از فــــرق نیــک و بـد کنـدبند سومفـرمـود کی کســان من انـدر دیـار عشـقخونبــار هسـت گردش لیــل و نهار عشـقاینک رســیده لیــله ی تفــریق جمــع ماتاریک هسـت بهــــر شــما روزگار عشـقگـردیـده هــر که همـره مـا فـاش بشنـودهـم اضـطرار عـاشــق و هـم اختیار عشـق
این سـرزمین که توده ی خاک است در نظرخونین زَبَـد بـود به یَـم بـی کنـــار عشـقدر این محیط مـوج زنـد خون به سـان آبگلـگون شـود جزایر و هـم کوهسار عشـقفـردا دریـن زمینـه گشـائیـم عـرصــه ایتا امتحـان دهـــد فَــرَس رهســپار عشـقفـردا شـود گشـاده دریـن خـاک جبهه ایتا گـردد آشــکار چـو خـور اقتــدار عشـقفــردا دریـن دیـار بســاطـی مـرتّب اسـتتا منکشـف شـــود شـرف و افـتخار عشـقفــردا رســـد ســحاب بلا بـر فـضای مـاشــمشیر آورد چــو مَـطَـر از بحــار عشـق
فــــردا ز بـرق حـادثه ســـوزد وجــود مـاهنـگام غــرّش کـره ی رعـد و نـار عشـقسـرها تگـرگ ســان همـه ریزند بر زمـیناز دوســت و دشمن و ز صغار و کبـار عشـقبـرداشـتـم زگـــــردن بیــــگانـه بیعتـمبا آشـنای مـاسـت همــه کـار و بار عشـقبیــگـانـگـان شــونـد جـــدا از یگانـگانگیــرند راه خـویش و رونـد از حصـار عشـقآنـانکـــــه عــاشــــقند نَـدارَنـد ره رونـددارنـد عشـــق بر رخ پـروردگـــــار عشـقآن شـب دمیـد صبـح ولـی شـام حشر شدمـرجان خـون ز طـرّه ی خورشـید نشر شد
بند چهارمسـر زد چـو خـور ز خـرگه افلاک بی حجابافکنـد میــر شـب به رخ از نـور خـور نـقابلبریز شـد ز تشت فلک خون به دشـت وکوهافتــاد پیکـر و ســـر یحیـی بـه پیـچ و تابشــد روز لیـک تیــره تر از لیـــله ی دُجــاگــویـا ز شـــرق هیــچ نـتابـیده آفتـــابروزی چنیــن نــدیـــده و نشـنیده روزگــارروزی چنــان نـداده نشــان چرخ پر شـتابکـرد ابتــدا به جنـگ امیــری ز اهــل کفـرتا در نهــایه خانه ی ایمــان شــود خـرابباریــد تیـــر ز ابـر جفـــا از کمــان ظلـماز چـار ســو به جــامعـه ی آل بـوتــرابافتـاد لــرزه در بـدن مَــریمــان عصــــریعنی که اهــل بیت نبـی را شــد اضطراب
آن بانـوان پـرده نشـینــان نـدیــده جنــگدیـدنــد هسـت نـار غــــزایـا در التهـــاب
خـوردند جمـله می زکـف ســاقیــان عشــقتا صـابـرات گشـته فــزودنـد صبــر و تـابورنـه بـه مقتضـای طبـیعـت بَـلِ الـوجــــودبایسـت می شــدنـد عــدم از یـک انــقلابگشتنـد کــوه صبــر و تحمّــل یگـان یگـانآن بانوان که عصمت حـق بـودشــان ثیــابآن کـودکـانِ خُــرد و زنـانِ حــریـم عشــقبـر هــر بـلا و غــم شــده بـودنـد انتخـاب
آن روز بـود بَــدوِ غــــم و ابتـــلایشــانتا حال هست آن همـه غم های بی حســابدانـد خــدای کــی سپـری می شــود بــلازان بـرگـزیـدگـانِ ســرا پـرده ی نُجـــابدرد و غــــم و بـلا و گــــرفتـــاری جهــــانچـون از خداست هسـت تقاضـای عاشـقان
بند پنجمشاهنشهی که عالــم امکــان گـدای اوسـتصد عرش همچو فرش زمین زیر پـای اوسـتاین سـطح ارض واســعه با ایـن همــه سَعَـهبنگر چه سان چو محبس تنگ از بـرای اوسـتبگشـا دو دیـده ی دل و بر بنـــد چشم ســروابیـن چـه شـور و ولـولـه در کربلای اوسـتبا صـد شعف گذشـته ز شـادی گـزیـده غــمبا آن که بـودِ هـر دو به تقــدیر و رأی اوسـت
یک سـو صحابه اش همـه در خــون تپیده اندیک سـو انـین و ولـوله در خیمه هـای اوسـتآمـاده گشـت اکبــــر خــود را دهـــد فـــدادر راه آن کسـی که دلــش مبتـــلای اوسـت
بر ســرو قامتش کفـن افکنـــد، اشــاره کـردکایـن روز آخـرین و هـم آخـر قبــای اوسـتبستش بـه ســر عمـــامه ی پیغمبـر از کـرمدیدش بـه جلـوه نـور خــدا از لقـــای اوسـتبرداشـت دسـت و عرضه نمــود ای خدای مناین نوجـوان که رحمـت تو خونبهــای اوسـتدر خَلق و خُلق أشـبه نـاس اسـت بر رســـولحُسـن پیمبّــرت بـه رُخ حـق نمـای اوسـتسـازم روانـه اش سـوی این قـوم خود پرسـتچشـــم اهــالــی حـرمم در قفـــای اوسـتاکنــون تو باش شاهــد این حـال من فقــطکانـدر بقــای حــق نظـرم در فنــای اوسـتگـردد هـــزار مـرتبــه گــر کشـته در رهـتهـرگـز نه در دلــم اَسَفـی بـر عـزای اوسـتمالـک بـه اعتبـار و وجــودم وجــود توسـتاز آنِ توسـت اکبـــر و هــر چه ورای اوسـتپس سوی رزمگـه علی اکبـر روانه شــدبـیگـانه محــــو حُسـن رخ آن یگـانه شــد
بندششم
گفـت ای گــروه بــی خبـــران از مــقام ماهیـن بشنــوید کلمــه ی معجـــز نـظـام مامـا اهــل بیـت صـدق و صـــفا و کـرامتیمعصمـت قعـــود مـاسـت و طهارت قیـا م مامـا خـاصّ بـر نبــــوّت هــم بــر ولایتیـمبایسـت در امـــور رســـد اذن عــــــام مامـاخــانـــدان حضــرت خـتـم رســالتیــمتبلیــغ امـــر قـــادر سبحــان پیـــــام مـاقـــرآن تمـــام آیـه بـه آیـه نـزول گشـتدر شــأن مـا و مکــــرمـت احتــــرام مـا
بـی شک مــرام حضـرت قرآن ولای ماستهم هسـت حکـم اقــدس قــرآن مـرام مامـا بـرگـزیــدگـان خـــداونـد اکبــــریـماعلان رحمتش شــــده امضـــا بـه نـام مابـاطـل نیــافـت راه و نیـابـد به ســوی مامـا عینِ حــق ّ و حــق بـود عینِ کــلام مامـا بـذل جـان کنیم در اثبــات حــق مـدامدر نفــی بـاطـل اسـت کنــــون اهتمـام ماجز عشــق روی حضـرت معشوق در جــهانبر هیــچ خشــک و تـر، نبـــود اعتصـام مامـن پـور حـجة اللّهــم ای زادگــان کفـــربـاب مــن اسـت در ره ایمـــان امـــــام مادارم شنــاسنــامـه شــناســید هیــن مــراآن باشـد ایـن عمــامـه ی خیــــرالانـام ما
هـم نـام جـدّ خـود علـی ابن الحسـین منـمبا من خوش است روز و شب و صبح و شام مایـوسـف عـزیـز مصر شـد و مـن عزیـز کونیعقوب مــن بـود شـــــه ذوالاحتشـــام مـا
آن مظهـــــر کمـــــال حسـینیّه بــی درنـگفـارغ شــد از تکلّم و مشغول شـد به جنـگ
بند هفتم
جنگي ظهور كرد از آن شبه مصطفي كامد به ياد لشـــــگريان،جنگ مرتضي ميريخت همچو برگ خزان دست و پا و سر از آن گــروه بي ســــر و بي پا و بي وفــا . . . . . آري گذشتن از ســر و جـان كار عاشق است چون جان و سر به ره بُت و زنّار عاشق است
« درحال تكميل است » ********************
درباره وبلاگ ![]() موضوعات آخرین مطالب پيوندها
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ترکیب بند عاصم زنجانی و آدرس asemezanjani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |